فرشته ای از خدا
فرشته تصمیمش را گرفته بود، پیش خدا رفت و گفت :
خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است . خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم می آید .
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است .
فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد...
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد.
او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.
اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد، نه بالش را و نه قولش را ...
فرشته همه چیز را فراموش کرد و در زمین ماند...
فرشته هرگز به بهشت برنگشت... هرگز ...
*با تشکر از بازدید شما . هر گونه استفاده از متون و تصاویر این وبلاگ ممنوع میباشد . *
- ۹۲/۰۹/۰۸
- ۷۲۳ نمايش