قطره هایی از اسمان
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود.
آرزویش این بود که روزی به دریا برسد.
و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ. ماهی همیشه و همه جا به دنبال دریا می گشت، اما پیدایش نمی کرد.
هر روز و هر شب می رفت، اما به دریا نمی رسید. کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هرچه بیشتر می گشت، گم تر می شد و هرچه که می رفت، دورتر.
ماهی مدام می گریست، از دوری و از دلتنگی. و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد. همیشه با خود می گفت: «این جا سرزمین اشک هاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند، چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛ و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شورِ حزن انگیز دریا منتظر است.»
ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مُرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد.
***
قصه که به این جا رسید، آدم گفت: «ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.»
آن وقت لبخند زد. خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد.
*با تشکر از بازدید شما . هر گونه استفاده از متون و تصاویر این وبلاگ ممنوع میباشد . *
- ۹۳/۰۹/۲۵
- ۴۹۵ نمايش
متن زیبایی بود
دستتون طلا