عروسی عید بود و عید، عروسی بود با دامنی از سبزه و چارقدی از شکوفههای صورتی سیب. دف میزد و میخندید و هلهله میکرد و میآمد.ما گوشهای از دامن عید را گرفتیم و پا کوبیدیم و دست افشاندیم و نمیدانستیم که همیشه گوشه دیگر را شیطان گرفته است.
او هم دف میزد. او هم میخندید و هلهله میکرد.
شیطان خاطرخواه شلوغی است. دلباخته هیاهو. در سکوت و در خلوت او را خواهی شناخت. در شلوغی اما گم میشود. پشت هیاهو خود را پنهان میکند.
عروسی عید بود، شیطان میزد و میرقصید و نقل و نبات فراموشی روی سرمان میریخت.
و همین شد که یادمان رفت…
- ۲ نظرات شما
- چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۰
- ۱۴۷۴ نمايش