دلت را بتکان...همه چیز را واگذار کن به خدا...
عروسی عید بود و عید، عروسی بود با دامنی از سبزه و چارقدی از شکوفههای صورتی سیب. دف میزد و میخندید و هلهله میکرد و میآمد.ما گوشهای از دامن عید را گرفتیم و پا کوبیدیم و دست افشاندیم و نمیدانستیم که همیشه گوشه دیگر را شیطان گرفته است.
او هم دف میزد. او هم میخندید و هلهله میکرد.
شیطان خاطرخواه شلوغی است. دلباخته هیاهو. در سکوت و در خلوت او را خواهی شناخت. در شلوغی اما گم میشود. پشت هیاهو خود را پنهان میکند.
عروسی عید بود، شیطان میزد و میرقصید و نقل و نبات فراموشی روی سرمان میریخت.
و همین شد که یادمان رفت…
آدمها که غوغا میکنند، فرشتهها ساکت میشوند. زمین که پر هیاهو شود، آسمان سوت و کور میشود. خانهها که پر از ازدحام باشد، قلبها خالی خواهد شد.
عروسی عید بود. کوچهها شلوغ، کوچهها پر از رفت و آمد. خانهها شلوغ. خانهها پر از بازدید.
رفتیم و آمدیم. هدیه دادیم و عیدی گرفتیم. احوال پرسیدیم و پیغام فرستادیم.
اما هر جا که رفتیم او هم آمد. شیطان را میگویم؛ و شیرینی فراموشی تعارفمان کرد. و همین شد که یادمان رفت.
نوروز آمد و رفت. عید هم تمام شد. و ما باز فراموشش کردیم و باز او را از قلم انداختیم. به دیدنش نرفتیم. نامهای ننوشتیم. تبریکی نگفتیم. سال تحویل شد و به او سرنزدیم، به او که از همه بزرگتر بود. خطهای آسمان اشغال نبود. ما بودیم که از یاد برده بودیم.
هر وقت که دلت را بتکانی عید است و هر روز که تازه شوی، نوروز.
بلند شو، بالهای تازهات را تنت کن. باید به عید دیدنیاش بروی. دلت را تقدیمش کن تا عیدیات را بگیری.دیر است اما دور نیست. همینجاست.
بسمالله بگو و در بزن همین.
*با تشکر از بازدید شما . هر گونه استفاده از متون و تصاویر این وبلاگ ممنوع میباشد . *
- ۹۵/۱۲/۲۵
- ۱۴۷۴ نمايش
از داغِ تَبَر به خاک غم می نالید
گفتم چه کسی به ریشه ات زد گفتا
آنکس که به زیرِ سایه ام میخوابید...