حسرت
قفسم را میگذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دوردستی را دوباره ببویم ؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز.
در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را میگذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم، تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم...
با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟بالهایم چیده نیست.
پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد.
من صحنه را سالهاست که ترک کرده ام...
صحنه آماده بود. گفتی تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند...
کوه ها سر در هم پچ پچ کنان، دریاها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا...
*با تشکر از بازدید شما . هر گونه استفاده از متون و تصاویر این وبلاگ ممنوع میباشد . *
- ۹۲/۰۶/۲۷
- ۵۵۱ نمايش
سلام
فردا 28 شهریور ماه 1392
با تشکر
روز شمار معرفی مدیریت وب
شب خوش