کمی باران از خودت
خدایا، به یاد نمی آورم، از آخرین باری که مرواریدی سر سجاده سبز، چهره ام را از گناهی شست، چقدر گذشته است. نمی دانم از آخرین باری که بی هیچ چشمداشتی، لبانم بودنت را تنفس کرد و جانم نامت را به صدا آورد چقدر گذشته است. خدایا، فراموش کرده ام هر آنچه که مرا با تو پیوندی نورانی بود؛ خدایا، در زمین سرگردان و ویران، گم گشته ام و در این غربت وجودیم به همراهی عروسکها دل خوش کرده ام. و خود را چنان مشغول و خوددرگیر کرده ام که نه تنها گذر لحظه ها، که گذر روزها را هم عبور می کنم. به هیاهوی بی معنای اطراف گوش می سپارم که طنین واژه های تو در درون خالیم را به انکار سکوت کنم اما... اما قلبم به باور اینکه روزی در پناه نور امن تو، به عشقت، در وسعت آسمانها پرواز می شوم و جانم به نقش حضور تو، به عشقت، منشور می شود، تپش را لحظه لحظه سبز، زندگی می کند. خدایا، تمام هستیم هوای دعایت را کرده، برایم کمی باران از خودت میخواهی؟؟؟
*با تشکر از بازدید شما . هر گونه استفاده از متون و تصاویر این وبلاگ ممنوع میباشد . *
- ۹۳/۰۷/۲۶
- ۴۳۶ نمايش