خدای من ...
ای خدا
حال و روز پرنده ای را دارم که قبل از اینکه پرواز یاد بگیرد، از آشیانه به زمین افتاده است و حالا زخمی، خاکی و دلتنگ روی زمین راه میرود.
نه اینکه روی زمین هیچ چیز جالب نباشد... اما مطمئن شده است که به درد راه رفتن روی زمین نمی خورد. میخواهد به آشیانه برگردد و دوباره، پریدن یاد بگیرد... اینجا دور است؛ ممکن است پاهایت در گل گیر کند و پرهایت زخمی شود...
می خواهد به سوی تو فرار کند، اما چه کند دار و ندارش یک شوق است و یک ترس... شوق تجربه دوباره دستهای امن تو، شوق برگشتن به آشیانه ای آن بالاترها نزدیک آسمان و ترس از بیتویی؛ امان از بیتویی، امان از دلتنگی...
اینجا روی زمین رسم است وقتی کسی خانهاش را گم میکند دنبال آدرس و نقشه میگردد و اگر خانهاش جای بلندی باشد، میرود دنبال ریسمان و نردبان...
حالا من اینجا روی زمین منتظر راهی هستم که مرا به تو برساند؛ بالهایم را باز کن میخواهم بپرم، بزرگ شوم، راهش را نشانم بده...
دستم را به ریسمانت برسان پس این بالهایم اگر مرا به تو نرساند به چه دردی میخورد؟ معجزه کن...
مرا فرا بگیر... بالا ببر
*با تشکر از بازدید شما . هر گونه استفاده از متون و تصاویر این وبلاگ ممنوع میباشد . *
- ۹۲/۰۶/۰۵
- ۴۷۴ نمايش