هیچوقت دیر نیست...
از نوشتن میترسم در ایـن روزگـار که همه اهل معامله شدهاند ، از سیاستمدار تا روشنفکر ...
راستی تو چقدر گرفتهای که سکوت کنی ؟!
#حسین_پناهی
- ۱ نظرات شما
- شنبه ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۰:۰۰
- ۱۰۴۶ نمايش
از نوشتن میترسم در ایـن روزگـار که همه اهل معامله شدهاند ، از سیاستمدار تا روشنفکر ...
راستی تو چقدر گرفتهای که سکوت کنی ؟!
#حسین_پناهی
دلی شکسته تر از نای نی لبک دارم
یواش، دست نزن، شیشه ام، ترک دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
که در صداقت آیینه نیز شک دارم
رفیق! بار غریبی به دوش من مانده است
که احتیاج به یک دوست، یک کمک دارم
صدا زدم که "به من در قبال سکه ی زخم
چه می دهید؟" یکی گفت: من نمک دارم
من و تو هردو غریبیم و آشنای سکوت
خوشم از این که غمی با تو مشترک دارم
شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود....
او به جهانیان فهماند که حتی
کشته شدن در کربلا هم
از بین برنده حق الناس نیست..
در عجبم از کسانی که
هزاران گناه میکنند و معتقدند
یک قطره اشک بر حسین
ضامن بهشت آنهاست...
یادمان باشد به بهانه عزاداری برای امام حسین(ع) در خیابانهای شلوغ در روز و شبهای غیر تعطیل، ترافیک ایجاد کردن در شهرهای بزرگ و پرترددی مثل تهران حق الناس است..
یادمان باشد مانع از عبور خودروهای اورژانس و آتش نشانی شدن حق الناس است..
یادمان باشد به بهانه عزاداری برای امام حسین(ع) کوچه ها را بستن و چادر کشیدن حتی اگر یک نفر از ساکنان کوچه ناراضی باشد در حالیکه مساجد خالی است حق الناس است..
یادمان باشد خم کردن قامت پاکبانان شریف مملکت برای پاکسازی نادانی های ما در کوچه و خیابان حق الناس است..
یادمان باشد فخرفروشی و چراغانی کردن کوچه ها و خیابانها به بهانه عزاداری و با نیت چشم و هم چشمی با دیگر هیئت ها حق الناس است..
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
هر جا نکنی باز سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست
تفاوت آدمها و انسانها!
آدمها!...زندگی میکنند!!
انسانها!...زیبا زندگی میکنند!!...
آدمها!...میشنوند!!
انسانها!...گوش میدهند!!....
آدمها!...میبینند!
انسانها!...عاشقانه نگاه میکنند!!...
آدمها!...درفکر خودشان هستند!
انسانها!...بدیگران هم فکر میکنند!!...
آدمها!...میخواهند شاد باشند!
انسانها!. میخواهند شاد کنند!!...
آدمها!...اسم اشرف مخلوقات را دارند!
انسانها!...اعمال اشرف مخلوقات را انجام میدهند!!...
آدمها!...انتخاب کردهاند که آدم بمانند!
انسانها!...تغییرکردن راپذیرفتهاندتا انسان شدند!!...
آدمها!...میتوانندانسان شوند!
انسانها!...درابتدا آدم بودند!!...
آدمها!...آدمند!
انسانها!...انسانند!!...اما
آدمها و انسانها!...هردوحق انتخاب دارند!...اینکه آدم باشند یا انسان!...انتخاب با خودشان است!!...
پ.ن.1:و خدا جبران میکند بزودی...پس منتظریم
پ.ن.2:خداروشکر برای نشون دادن ذات بعضی انسان نماها...
میگویند دست بنده در آخرت کوتاه است
در عوض دست خدا هم در دنیا کوتاه است
نمی دانم شاید
خودش به خودش اجازه دخالت در امور آفریده های خود را نمی دهد
می گویند خدا بی نیاز است
حتما نیازی بر دخالت نمی بیند
ایمان دارم صد در صد خدا را آنگونه که باید نمی شناسیم
خدایا
ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﻡ
ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﯾﮏ ﺩﻓﺘﺮ
ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻏﻢ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ
ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﺭﺯو
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ
ﻗﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮ
ﻭ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﻮﺩ
در این شب ها، مهم ترین حاجتتون از خدا چیه ؟
دلتون میخواد برای کی دعا کنین تو این شبها؟
به غیر از خودتون برای چه کسانی حاجت میخواید ؟
لطفا تو این شبها بی حاجت نباشید!
نظراتتون در همین پست بنویسید
پ.ن.1: دعا کنید برای یک حاجت مهم...
پ.ن.2:شب قدر است و قدر شب قدر تو میدانی به قدر من ننگر، قدر خویش اعطا کن
مخاطب خاص: تو این شبا نمیشه خیلیا رو بخشید...دنیای ما خیلی کوچیکه...
پایان بی انتها... روزهای آخر...
یک دنیا دلتنگم !
آری ! تنها نشسته ام
در سکوت سرد شب
تماشا میکنم ، شمع ها را که پا به پایم می سوزند !
و دفتری در کنارم ، که مونس شب های دلتنگی اند ،
دفتری که سال هاست، گوش شنوایی برای دردها و شب زنده داری های من است !
"وضو" می گیرم از
اشک هایم ...
روی به "قبله" ی دلتنگی
می ایستم ...
"نیت" می کنم ...
" الله اکبر "
عجب صبری دارد
"دلم" ...
هرقدمی که دورتر میشوی انگاردنیا هم تنگتر میشود
تا آنجا که تنهانقطه هایی باقی میمانند که آنها هم میشوند سهم نوشته هایم
میشوند سکوت، میشوند بغض
میشوند، جایی که درست دلتنگی از آنجا آغاز میشوند
التماس دعا در این روزها و شب های سرنوشت ساز ...
و خدا هست هنوز...
خدای مهربانم... این روزها بیشتر از همیشه نگرانم...
نگران فردا ها..خواستن ها..نرسیدن ها..
نگران دوری از تویی که همیشه بودی و بودی و ندیدمت..
نگران لحظه هایی که بی تو سپری میشود بدون اندکی پشیمانی..خجالت..
این روزها بی اندازه غمگینم ...
میدانم..میدانم نباشی ذره ذره زندگیم از هم میپاشد..
تو بگو ..نگاهم نکنی هوای نفس هایم را از کجا بیاورم.؟
دلتنگت شده ام..
این بار عجیب دلتنگت شده ام ..
گمت کردم هرچه میگردم پیدایت نمیکنم..
شاید این بار دوریمان طولانی شده که اینچنین دلگیری از من..
دلتنگم ، دلتنگ تویی که هزار بار دیدی و چشم پوشیدی و فراری از آدمهایی که ندیده فریاد زدند..
از هوای نبودنت پرم..
میدانم دلم که هوائیت شود حتما هوایش را داری
کمی نزدیکتر بیا..
من توی این سیاهی ها محو شدم
اگر قرار به غرق شدن باشد بگذار در آغوش بی انتهای تو غرق شوم...
مهربان خدای همیشگی من..
دلم برایت پر میکشد
ببخش که ناسپاسم ، ببخش که رسم عاشقی نمیدانم
تو باشی ازین تنهاییِ سراسر غم هراسی ندارم...
زنده ام به مهربانی و رحمتت...
دلانه هایتان را در بخش نظرات این پست بنویسید...
پ.ن: شاید وقتش رسیده...شاید...لحظه های اخرو دریاب.شاید فردایی نباشه...
پ.ن2:همیشه بودن خوب نیست،گاهی نبودن دوست داشتنی تر...شاید برای همیشه...
برﺍﯼ "ﺁﺩﻣــــــــﻬﺎ"
ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ "ﻋﺰﯾــــــــــﺰﺗﺮﻧﺪ"
ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ "ﺩﻭﺳـــــﺘﻨﺪ" ..!!
ﺧـــــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧــــــــــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ ..
ﺁﻧﻘــــــــــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘــــــــــﯽ" ﻭ "ﺭﻓــــــــــﺘﯽ" ....!!
ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸــــــــــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ..
ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: "ﮐــــــــــﺎﺵ ﺑــــــــــﻮﺩ" ..!
ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨـــــﺪ ﻭ ﺑﺨــــــــــﻮﺍﻫﻨﺪ "ﺑـــــﺎﺷﯽ" !
ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ "ﺩﻟﺘﻨـــــﮓ" ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ..
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ "ﺳﺨــــــــــﺖ" ﺍﺳﺖ ...
ﻭﻟــــــــــﯽ ...
ﺗﻮ "ﺧــــــــــﻮﺏ ﺑﺎﺵ" ...
پ.ن : روزهای اخر این زندگی...
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
هر چیزی که نو می شود از سال گرفته تا طبیعت، من یاد تو می افتم. شروع یک سال جدید برای من شاید نشاط آور باشد اما برای تو به معنی گذشتن و رد شدن یک سال دیگر و اضافه شدن یک سال به سال های غیبتت است. هر چیزی که نو می شود،به تو فکر می کنم، به این که حالا کجایی؟ به این که چه چیز تو را شاد می کند به این که من برای شادی تو چه می کنم و چقدر در غم ها و شادی هایت شریک بوده ام؟ بهار که می شود تقریبا همه حالشان خوب است و من از خودم می پرسم در میان دید و بازدید هایمان، مسافرت هایمان، خوشی و خنده هایمان چقدر به تو فکر می کنیم؟و تو چقدر از این خوشی سهم داری؟ آیا تو هم شاد هستی؟ و چرا تو به صورت درد آوری غریبی؟ و به خود می پیچم از دانستن این ها
بهار که می آید، دستان باد بوی شکوفه می دهد جوانه های تک درخت باغچه، با نوازش نسیم جان می گیرند آرام و آهسته خدایا، رویش یک دانه تمام عظمت تو را فریاد می زند
بیا که بار دگر گل به بار می آید
بیار باده که بوی بهار می آید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می آید
یامقلب،قلب ما در دست توست
یامحول،حال ماسرمست توست
کن توتدبیری که درلیل ونهار
حال قلب ما شود مثل بهار
من نام کسی نخوانده ام الا تو
با هیچ کسی نمانده ام الا تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکانده ام الا تو
پستی زیبا و ارسالی بازدیدکنندگان عزیز :
پیامی ازسوی خدا به بنده های دل شکسته:
یا رحمان...
دارد پاییز میرسد...
انار نیستم برسم به دستهای تو... برگم...
پر از اضطراب افتادن...
ستاره هایی
که قید آسمان را زدند
و انتخابشان سقف حرمت بود
ما انها را لوستر نامیدیم !
این را از نگاه ناباورانه ی بچه ها فهمیده ام ! ....
دلنوشته های شما در این پست تقدیم به امام هشتم...
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
از جهان
نگاه تو
مرا بس است ...
همین...
ماه رمضان که بشود آدم رویش میشود مستقیم قربان صدقهات برود و بگوید که چه بارها وقتی نامه عاشقانهات را میخوانده برای عشق و تنهایی عظیم و بی مثال تو غصه خورده است ...آدم رویش میشود بگوید که چقدر دلش برای شگفتانههای میهمانی تو تنگ شده چقدر دلش از آن لقمههای نورانی میخواهد که تو شبهای مهمانی به اصرار در دهان روح و قلب آدم میگذاری که تا سال بعد همین موقع ضعف نکند.. آدم دلش میخواهد هی با تو حرف بزند و تو چقدر بزرگ وکریمی که جوری در میهمانی با آدم تا میکنی انگار نه انگار که تو همه کارها را صاف و صوفش کردهای، آبروداری کردهای ... راستی واقعاً چند تا از فرشتههایت را مأمور جمع کردن سر به هواییهای من کردهای...
سلام ماهی های به خاک نشستۀ اروند...
سالهای نبودنتان به درازای تمام عمر خیلی ها بود... 29 سال...
به قدر تمام هواخوری هایمان در این سالهای بی شما، خاک خوردید...
و خوشا به حال خاک...
دوباره یادمان میاید خیلی چیزها...
بزرگترین گناه بشر شاید
به انتظار نشستن است
من اما به انتظار تو می دوم ...
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست...
خدا گفت: "دیگر پیامبری نخواهم فرستاد، از آن گونه که شما انتظار دارید؛ اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند."
و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود.
عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.و خدا گفت: "اگر بدانید، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد."
قصه آدم، قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا. قصه آدم، قصه هزار راه است و یک نشانی.قصه جست وجو. قصه از هر کجا تا او.قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصه تنیدن و پاره کردن. قصه به درآمدن، قصه پرواز... من اما هنوز اول قصه ام؛ قصه همان دلی که روی اولین پله مانده است، دلی که از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن.
پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را میگیری؟ مواظبی که نیفتد؟
من هنوز اول قصه ام؛ قصه هزار راه و یک نشانی.
نشانیت را اما گم کرده ام. باد وزید و نشانیات را بُرد.
نشانیات را دوباره به من میدهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟
من هنوز اول قصه ام. قصه پیله و پروانه، کسی پیله بافتن را یادم نداده است. به من میگویی پیله ام را چطوری ببافم؟
پروانگی را یادم میدهی؟
دو بال ناتمام و یک آسمان
من هنوز اول قصه ام. قصه...
آن وقت هایی که خسته میشویم و مدام به جانت غر میزنیم که"کو؟!". نتیجه چشم گفتن هایمان را بده..
آن وقت هایی که مقایسه میکنیم همه ضابطه هایمان را با هزار کرور بی خیالی دنیا!
آن وقت هایی که موفقیت و تلاش دیگران را با کارهای یهویی خودمان مقایسه میکنیم
تو تنها به یک سوال بسنده میکنی.
به یک استفهام انکاری...
« یا کسانی را که گرویده و کارهای شایسته کرده اند چون مفسدان در زمین می گردانیم یا پرهیزگاران را چون پلیدکاران قرار میدهیم؟»
سوره صاد ، ایه 28
آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود.
آرزویش این بود که روزی به دریا برسد.
و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ. ماهی همیشه و همه جا به دنبال دریا می گشت، اما پیدایش نمی کرد.
هر روز و هر شب می رفت، اما به دریا نمی رسید. کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هرچه بیشتر می گشت، گم تر می شد و هرچه که می رفت، دورتر.
ماهی مدام می گریست، از دوری و از دلتنگی. و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد. همیشه با خود می گفت: «این جا سرزمین اشک هاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند، چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛ و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شورِ حزن انگیز دریا منتظر است.»
ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مُرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد.
***
قصه که به این جا رسید، آدم گفت: «ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.»
آن وقت لبخند زد. خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد.