در این روزها ...
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست...
نبسته است کسی
شاهراه دلها را
- ۴ نظرات شما
- چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۴
- ۴۰۲ نمايش
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست...
نبسته است کسی
شاهراه دلها را
زمین ایمان آورد و جهان سبز شد...
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
وقتی که فریاد میزدم مهر سکوت را بر لبانم کوباندند!
انهایی که میدانستند اهل سکوت نیستم
انهایی که میدانستند سکوت یعنی مرگ فریادهایم
باشد بگذار این مهر بماند
روزی نشانی می شود بر دلم برای اثبات بی گناهی ام
بگذار سکوت کنم و فقط اه...
روزی این اه ها تمام دنیا را ویران میکند
و ان روز ...من باز هم سکوت می کنم
به احترام تمام کسانی که بیهوده سخن گفتند
به قلم : زهراسادات عاملی
هرگز حکایت حاضر و غائب شنیده ای،من در میان جمع و دلم جای دیگرست …
دوست دارم صدات کنم، تو هم منو نگاه کنی
من تورو نگــات کنـم، تو هـم منـــو صـدا کنی
قــربــون صفــات بـــرم، از راه دوری اومــــدم
جـــای دوری نمیـــره، اگه منــو نگـــاه کنــی
دل من زندونیـــه، تــویــی که تنهــا میتــونی
این قفـــس رو وا کنــی، پرنــده رو رهــا کنی
میشه کنج حرمت، گوشــه قــلب من باشــه
میشــه قلــب منــو مثــل گنبــدت طــلا کنی
دلنوشته های خودتونو با موضوع امام رضا در قسمت نظرات همین پست بذارید
یک نفر دنبال خدا میگشت، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دستها رو به آسمان قد میکشد. پس هر شب از پله های آسمان بالا میرفت، ابرها را کنار میزد، چادر شب آسمان را میتکاند. ماه را بو میکرد و ستاره ها را زیر و رو.او میگفت: خدا حتماً یک جایی همین جاهاست. و دنبال تخت بزرگی میگشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها.
از آسمان دست کشید، از جست وجوی آن آبی بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد. زمین پهناور بود و عمیق. پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند.
زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوهها مانده بود. دریاها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت کوهها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر تک تک همه ریگها را. لای همه قلوه سنگها و قطره قطره آبها را. اما خبری نبود، از خدا خبری نبود.
ناامید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست وجو.
خیلی خوب است که ما آدمها با یکدیگر تفاوتهای زیادی داریم، اینکه همهی ما یک جور فکر، و یک شکل زندگی نمیکنیم؛ اینکه نگاه همهی ما آدمها نسبت به دنیای اطرافمان با یکدیگر متفاوت است و همین خصوصیات منحصربهفردمان است که ما را از یکدیگر متمایز میکند.
خیلی خوب است که جهانِ به این بزرگی انتخابهای زیاد و نامحدودی در اختیار همهی آدمها قرار داده تا آنطور که میپسندیم فکر کنیم و آنطور که فکر میکنیم، زندگی کنیم .
دنیا همین چند روز است ، همین چند روز با خاطرات بد و خوبش ، گاهی وقتها حسرت روزهایی را میخوریم که انتظارش را داریم و گاهی وقتها حسرت روزهای گذشته ... ، گاهی وقتها چقدر خوب میشود فقط فکر کرد به لحظه ها ... ، دنیای درونی هرکس زیبایی خودش را دارد ...
در سمت توام ، دلم باران ، دستم باران ، دهانم باران ، چشمم باران ، روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...
هر اذانی که می وزد ، پنجره ها باز می شوند ، یاد تو کوران می کند ...
هر اسم تو را که صدا می زنم ، ماه در دهانم هزار تکه می شود ...
کاش من همه بودم ، کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم ... کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ... تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است ، زندگی با توست، زندگی همین حالاست... ، زندگی همین حالاست...
خدایا
ستایشت میکنم که تنها تویی آرامش بخش وجودم
خدایا
قلبم را آرام ، افکارم را نرم و لطیف و سخنانم را بی کینه و دلنشین ساز تا دوستانم از من رنجیده نشوند .
تو بزرگتر از آنی که فراموش شوی و من حقیرتر از آنم که در یادها بمانم .
اما این تویی که همیشه از من یاد میکنی .
من در ترنم باران لطف تو پر از جوانه می شوم .
فرصت سبز شدن به قلبم ده و مرا از رنج ها رها ساز و به درگاه کبریایی ات ببر ،
ای معبود یگانه ...
(متن ارسالی از سرکارخانم ثریا حبیبی )
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت : گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای ، مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد. خدا گفت:اما نقطه ، سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت ، شوق ادامه گفتن. پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست ...
هر آدمی دو قلب دارد،قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است،همان قلبی است که در سینه می تپد ،همان که گاهی می شکند، گاهی می گیرد و گاهی می سوزد ،گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه,و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بی دلی را تجربه کرد. دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگ دلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق می شویم. با این دل است که دعا می کنیم ، و گاهی با همین دل است که نفرین می کنیم و کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
لب ما و قصه ی زلف تو، چه توهمی، چه حکایتی،
تو سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه سخاوتی
به نماز صبح و شبت سلام و به نور در نَسَبت سلام
و به خال کنج لبت سلام، که نشسته با چه ملاحتی
وسط " الست بربکم" شده ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زده ایم جام ولایتی
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن. شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است.
به اینجا که میرسم، ناامید میشوم، آنقدر که میخواهم همه سرازیری جهنم را یکریز بدوم.
اما فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی.
فرشته شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است ...
ای خدای شکافنده دانهها میشود آیههایت را در دلم بکاری جوانه بزنند
ای آخرین ذخیرهی خدا ای صاحب این روزها و لحظهها
ما کوتاه و پر اشتباه و گم کرده راه
ما عالم بی عمل و زنبور بی عسل
ما کمکار و فراموشکار
و ای تو پسر رحمة للعالمین
تو پسر آنها که از سر عشق او مسکین و یتیم و اسیر را اطعام میکنند...
تو پسر آنکه کشتیاش از همه سریعتر است و برای همه جا دارد
تو پسر زهرا...
ما تو را گم کردهایم و قدمان نمیرسد تو را پیدا کنیم
میشود مثل پدری که فرزندش او را در هیاهوی یک بازار دور و شلوغ گم کرده تو بیایی ما را پیدا کنی...
درد دارد... انسان باشی وپر از شعور... درد دارد...
انسان باشی وپر از درک... درد دارد انسان باشی وپراز انسانیت...
درد دارد... وقتی همین انسان همه انسانیتش را از یادبرد و پست ترین موجود شود
وتو تنها خاموشی را برگزینی...
زلال که باشی سنگهای کف رودخانه ات را میبینند ، برمیدارند و درست نشانه میروند سوی خودت .......
و این است رسم دنیا ...
قطاری که به مقصد خدا می رفت٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت : مقصد ما خداست، کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند. از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار می ایستاد،کسی کم می شد. قطار می گذشت و سبک می شد. زیرا سبکی قانون راه خداست. قطاری که به مقصد خدا می رفت٬ به ایستگاه بهشت رسید.
پیامبر گفت: اینجا بهشت است. مسافران بهشتی پیاده شوند. اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .
مسافرانی که پیاده شدند٬ بهشتی شدند. اما اندکی، باز هم ماندند،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:درود بر شما٬ راز من همین بود.
آن که مرا می خواهد٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید،
دیگر نه قطاری بود و نه مسافری ...
فرشته تصمیمش را گرفته بود، پیش خدا رفت و گفت :
خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است . خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم می آید .
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است .
هر وقت اضطرار و تشنگی امانم را می برد ، هر وقت بی دلیل ایمانم تهدید میشود
هر وقت بی وفایی و بی معرفتی کمرم را می شکند ، هر وقت گره های زندگی آنقدر پیچیده می شود
که کسی را توان باز کردن انرا ندارد ...
همه دلتنگ مردی با ایمان و با ادب و با وفا و با معرفت می شوند ، که گره های سخت و در هم پیچیده را "بی دست" باز می کند .
محرم ، یک حس است،یک حس زیبا،چشمهایت را هم که ببندند ،در یک جایی بی خبر از دنیا حبست کنند... هیچ چیز هم که ندانی ، تا محرم بیاید می فهمی... ، می فهمی که چشم هایت پر از اشک است ... می فهمی که قلبت بغض کرده و سنگین می زند... محرم بدون بوی اسفند هایش ، بدون سیاه هایش، بدون صدای نوحه ها، بدون خیلی چیزهای دیگر ... ، بدون همه ی این ها هم بر همه اشکار است ..آنقدر هویدا که غمش را در قلب تمام آدمهایی که حتی قرن ها قبل از رسیدن آن محرم خاص می زیستند گذاشته بوده اند ... ، حال و هوایمان جور دیگری است این روزها ...
اگر فداکارى بزرگ حسینبنعلى علیهالسلام نمىبود که این فداکارى، وجدان تاریخ را به کلى متوجه و بیدار کرد
در همان قرن اول یانیمهى قرن دوم هجرى، بساط اسلام به کلى برچیده مىشد
عبرت آن است که انسان نگاه کند و ببیند چطور شد حسینبنعلى علیهالسّلام ، همان کودکى که جلوِ چشم مردم، آن همه موردِ تجلیلِ پیغمبر بود و پیغمبر دربارهى او فرموده بود: «سیّد شباب اهل الجنه»؛ سرور جوانان بهشت
بعد از گذشت نیم قرن از زمان پیغمبر، با آن وضعِ فجیع کشته شد؟
مقام معظم رهبری
خدایا ، دست خسته مرا با خودت بگیر ، با خودت ببر ، خسته ام از این کویر ...
اگر دستم را نگیری ، در این سوت و کور دل ، تمام می شوم ، تاب نخواهم آورد .
استقامتم کم است ، آرزویم زیاد، رغبتم فراوان ،گاهی چیزهایی میبینم که هیچوقت انتظارش را
نداشتم ... امیدم تویی هر جا که باشم و هر اتفاقی که بیفتد ... نگذار اشتباهی از کسی بر یاد بنده
ات برای همیشه نقش بندد ... نگذار فراموشت کنم ... در میان این همه ادم نما ، خودت حافظمان
باش ... فقط خودت و فقط خودت ... دستانم به سویت پرواز می کند
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چای در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
بنده کوچکش صدا میزند : یا اله العارفین
خطاب میرسد : لبیک
صدا میزند : یا اله المحبین
خطاب میرسد : لبیک
صدا میزند : یا اله العاصین
خطاب میرسد : لبیک ، لبیک لبیک
میپرسم : اول که گفتم : ای خدای خوبان یک بار فرمودی لبیک ،
دلم در جوشش ناب عرفه، وضو می گیرد و در صحرای تفتیده عرفات، جاری می شود.
آن جا که ایوان هزار نقش خداشناسی است. لب ها ترنم با طراوت دعا به خود گرفته و چشم ها امان خود را از بارش توبه، از دست داده اند.
دل، بیقرار روح عرفات شده ، پنجره باران خورده چشم ها از ضریح اجابت، تصویر می دهد و این صحرای عرفات است . سفره دلمان اینک پیش اوست ...
اول ذی الحجه سالروز ازدواج حضرت فاطمه زهرا و حضرت علی به عنوان روز ازدواج نامگذاری شده